سفارش تبلیغ
صبا ویژن






فکرهای من

عینک دودی به نگاهم میزنم بیشتر اوقات تا کمتر به چیزی دقت کنم

کفشهای کتانی ام را می پوشم و پیاده روی می کنم

تا سلامت باشم

بعد از یک ساعت بطری آب را سر میکشم

دوش می گیرم و کارهایی میکنم تا روز تمام شود

نماز هم می خوانم

شب روی تخت ولو می شوم

شاید بگویی روزمرگی تو را هم بیمار کرده اما نه!

درد من روزمرگی نیست

این عینک لعنتی ست که تو هم داری

که همه داریم

به نگاهمان عینک میزنیم تا کمتر به چیزی دقت کنیم

این عینک زندگی را سیاه و سفید کرده

شبیه مترسک شده ایم تو می گویی نه؟ 

کارهای روزت را ببین !

چقدر بالا و پایین میکنیم برای چیزهایی که دلیل واقعیشان را نمی دانیم

پول در می آوریم - غذا می خوریم - ورزش میکنیم - سفر میکنیم

اما باز مترسکیم چون پاهایمان را بسته ایم به این زمین

عینک دودی را بردار ببین که همه چیز تو نیستی

من برداشتم دیدم که هیچ نیستم

مترسکم برای زندگی

عینک دودی نگاهم جلوی دیدن خودم را گرفته!

من خدا دارم چرا یادم میرود که بنده اش هستم ؟

این مترسک شدن چه مرض واگیردار مدرنی ست انگار همه تلاش می کنیم تا

عینک بزنیم و مترسک شویم می گویی نه؟

از صبح چند بار می گویی بی خیال؟

چند بار بیخیال را از زبان دیگران می شنوی؟

بی خیال آدم بودن ،ما به این مترسک بودن عادت کردیم

این را به خودمان می گوییم وقتی وجدانمان خودش را به در و دیوار میزند

ما به خدا هم میگوییم بی خیال

اما یک چیز برایم عجیب است با این که مترسک می شویم اما بیشتر اوقات

دلتنگیم و کمبود چیزی را حس میکنیم این دلتنگی را من نمیدانم از کجاست!؟

تو می دانی در این مواقع ما دلتنگ خداییم یا خدا دلتنگ ما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 92/5/9ساعت 5:2 صبح توسط نیلوفر نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت