فکرهای من
زندگی دست دارد ، حرفم جاذبه ی زمین نیست که ما را نگاه داشته حرفم این ست که گاهی فکر می کنم زندگی دست دارد وقتی ناراحت و غصه داریم دستش سنگین و موقع شادی و خنده دستش سبک می شود فکر می کنم شبهایی که بغض دارم و خسته ام دست زندگی سیلی محکمی به زده فکرهای عجیب میکنم؟ گاهی دلم می خواهد که محو شوم و هیچ جایی نباشم اما دست زندگی بیشتر به جلو هلم می دهد یا گاهی که حوصله ام را در اتاقم جا می گذارم و بیرون می روم همه ی آن روز هم زندگی اخم می کند و با دست هایش مرا تکان می دهد و می گوید : هی با توام بی خودی زهر مار نشو با من! نمی دانم تازگی ها چرا انقدر زندگی با دست هایش مرا فشار می دهد؟ روی یک تابلوی بزرگ در شهر نوشته بود ، عید غدیر در راه ست قهر را کنار بگذاریم از صبح که این نوشته را دیدم حسابی به فکر فرو رفتم چه دلایلی برای با هم بودن میاوریم ؟ برای دور انداختن کینه از هم ؟ عید کافی ست؟ از قهر همیشه فراری بوده ام فکر می کردم اگر کسانی را که دوست دارم هیچ وقت با آنها قهر نکنم هر روز عید می شود؟ کاش در یادت سقوط می کردم و برای همیشه اسیر می شدم چرا مرا اسیر نکردی؟ می دانم که فراموشی گرفتی و نمی خواهی که به یاد آوری تمام لبخند های زیبا و گل انداختن های گونه هایم را یا آن لرزش صدا یم برای گفتن خداحافظ یا ... من از دنیا می خواستم پر بکشم نه از دل تو! اشتباه پرم دادی کاش زندگی شیرین می شد و تو عاشق زیادی زود خسته شدی مگر نمی گفتی که با من روزهایت زیبا شده و تنهایی ات با حضورم مرده؟ نمی دانی چقدر حرف دارم نمی دانی که چقدر خالی شده ام ... ندانی بهتر است شاید تازگی ها از همه فاصله گرفته ام نه اینکه برای من جدید باشد نه ! دیگران تازه فهمیده اند ! شنیده ام که برای نزدیک شدن به کسی یا چیزی باید از همه دور شد حالا من و همه ی آدم ها و تعلقات اطرافم فاصله ی زیادی از هم داریم اما باز خبری نیست از تو ... شبیه یک رویاست دیدن شاه باورم نمی شود که باز مرا دعوت کرده می دانم که مثل هر سال چند روز مهمانی را در رویا می مانم در یک خواب شیرین همین که مرا با این همه ناچیزیم دعوت کرده نماز شکر دارد می آیم جانم به قربانت... نه گفتن مرا آدم بدی کرده باید الکی بگویم آره؟ مردم دیوانه شده اند دوست دارند تو به همه چیز لبخند بزنی و اگر نزنی با اخم نگاهت می کنند و می گویند بی لیاقت اصلا دیگر نمی خواهم که برای کسی خوب باشم پس به همه ی دوست نداشتنی هایم می گویم : نه تلقین چه درمان بی خودی ست ! من زیاد به خودم می گویم که نباید زیاد فکر کنم به کسی که مرا خط خطی کرد اما شفایم با خداست! راست ست که همه چی تغییر کرده یار ناز کند و ما نیاز کنیم هم دروغ ست لیلی اگر این زمان تو به دنیا می آمدی عشقت تاریخی نمی شد این زمان مجنونی نیست که تو لیلیش شوی خودخواهی ست و غرور خوش به حالت لیلی دستور زبان 20 ادبیات 20 انشا 20 اما هیچ شناختی از کنه و مفهوم بسیاری از واژه ها نداریم عشق را خوب می نویسیم ، دوست داشتن را خوب هجی میکنیم برای مادر کتاب می نویسیم از خدا هم که فقط می دانیم روی سربرگ نوشته هایمان نشسته (به نام خدا) قصه ی سمک عیار را از بر کرده ایم راحت می گویم ما فقط خود را خواب کرده ایم پشت کلمات پنهان شده ایم تا بگوییم ما همه چیز را می فهمیم
بوی ناخوش تنهایی
حوصله ات را به من بده ، بگذار از عاشقانه هایم برایت بگویم یا چند جمله از نوشته هایم را برایت بخوانم
اینجا هیچ غریبه ای آشنایم نمی شود
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |