فکرهای من
برای خدای اول دبستانم دلتنگ شده ام آن روزها خدایم بلندقدتر از پدرم بود و مهربانتر از مادرم و ترسناک تر از ناظم مدرسه ام اما خدایم خدا بود! می دانی خدایم آن روزها یکی بود خدا همان ست اما من ... اصلا دلم برای خودم تنگ ست برای همان خودم که یک روز می خواستم لبخند خدا را نقاشی کنم و روی صفحه ی کاغذ به جای سیاه کردن پاک کن برداشتم و ورقه ی سفید را پاک کردم وبه همه گفتم ببینید چقدر قشنگه ... گاهی آنقدر رویایمان انرژی دارد که در واقعیت اتفاق می افتد خوشحال و سرخوش می شویم فکر می کنیم که تمام دنیا رویای ماست اما یک اتفاق دنیا را برایمان زشت می کند یک اتفاق ساده مثل داد زدن سر هم یا یک اختلاف نظر ساده من برای رویایم اتفاق های بد را تعریف نکرده بودم پس دنیا غالب شد و رویایم را کشت! همیشه یک خانه می کشیدیم , یک مامان و یک بابا یک درخت سبزرنگ با میوه های قرمز و یک گل سه گلبرگی کنارش با خورشیدی که یک دایره ی زرد بود و چند خط از کنارش بیرون آمده بود و درست نزدیک همان خورشید ابر هم می کشیدیم یادش بخیر برای کشیدن صورت ها , اول یک دایره می کشیدیم و بعد یک لبخند گنده! حالا خانه داریم ، مادر و پدر هم, اما هم را نمی بینیم درخت سبز و میوه های قرمز و گل هم فقط مخصوص پارک ست نه خورشیدی داریم و نه ابری اما آلودگی تا دلت بخواهد داریم و لبخند این روزها نادر شده، کمیاب و دور از تصور کاش می شد لبخند نقاشی هایمان را با قیچی می بریدیم و به لبهایمان می چسباندیم باورش برایم سخت ست که همان چند خط دفتر نقاشیمان برایمان حسرت شود فقط دوست داشتیم زود بزرگ شویم دلم را بسته بندی کردم و گذاشتم روی طاقچه از بس بهانه ی تو را می گرفت کلافه ام کرده بود به خیالم کمی آرام میگیرد اگر کم محلی اش کنم اما زهی خیال باطل ! امروز که سراغش رفتم دیدم لبهایش را تکان میدهد گوشم را نزدیک دهانش بردم ذکر تو را گرفته بود ... طفلکی به ماهی ای می مانست که از حوض آبی بیرون افتاده باشد تقلا می کرد تاب نگاه کردنش را نداشتم دو دستی دلم را برداشتم و بوسیدم و سر جایش گذاشتم به رونم کسی را راه نمی دهم تا از بی قراری هایم سر در بیاورد محکم قدم هایم را بر می دارم اما تازگی ها احساس بدی می کنم احساس می کنم کمی خمیده شده ام می دانی انگار کمی پیر شده ام مهم این ست که در حفظ ظاهر استاد شده ام بی درس و د مداد رنگی هایم را برمی دارم و فکرهایم را نقاشی می کنم رنگین کمانی می شود دوست داشتنی! می خواهم فکرهای خوشگل داشته باشم پس زیاد به تو فکر می کنم زیاد به خودم تلقین می کنم که تو زود می آیی و با من یکی می شوی دیگر فکر های غمگین را بایکوت می کنم تا مثل مردم قانون جاذبه برایم حاکم شود چشم هایم را می بندم و با رویای تو پرواز می کنم به تو که فکر می کنم بال در می آورم می دانستی؟ می خواهم مثل قرآن مادرم از فکرم مراقبت کنم دیگر باید فکر م بوی گل بدهد بوی تو! من از فکر تو سیر نمی شوم باید فکرم را کمی ادب کنم تا گاهی نق نزندو از دوری و نیامدنت شکوه نکند رام می کنم این فکرهای سرکش را خوب می دانم که فقط باید فکرم معطوف تو باشد تو به منزله ی مسکنی برای بی قراری هایش دلتنگ می شوم و باز بهانه می گیرم بی آنکه کسی از حالم بویی ببرد! کمی بعد دلم طاقت این همه تنگی را نمیاورد و همه ی سنگینی اش را بغض میکند و دمار از روزگارم در می آورد قطره ی اشکی که نباید بچکد از چشمم نمی خواهم برگردم به عقب نگاه کنم کاری دیگر برنمی آید از من و هیچ کس گذشت دیگر اما این روزها زیاد کلافه می شوم از همه چیز گاهی نمی توانم کاری کنم فقط باید به جلو نگاه کنم و وانمود کنم سرپا هستم هنوز دیروزهایم بی تو آمدند و تاریخ مصرفشان گذشت اما نمی خواهم چند فردای دیگر بیاید و باز بگویم بی تو دیروزهایم ... امید برای یک زندگی کافی ست ، آدم را سر پا نگه می دارد شب و روز به امید هم می آیند و می روند اگر از هم ناامید می شدند چه بلایی سر ما می آمد؟ پاییز به امید بهار برگ ریزان می کند زمستان هم که معلوم ست دیگر به امید فصل تابستان سفیدپوش میکند زمین را راننده ی تاکسی به امید مسافر به خیابان می زند ، معلم به امید شاگرد درس می دهد دکتر به امید بیمار ... و همه به امید روزشان را شب می کنند زنده ماندن برای همه با امید ممکن ست حتی کائنات و جانوران من هم از این قاعده مستثنی نیستم ، به امید آمدنت زنده مانده ام تا امروز اما نمی دانم تا کی امیدوار می مانم من که از آمدنت نشانی ندیده ! نکند امید بی خود به دلم می دهم! شاید دیوانه شده ام از امیدواری زیادم اما دیوانگی ام را دوست دارم به خاطر نفس کشیدنم نفس هایم را نگیر و بیا من صبر ایوب ندارم عزیزم ، رحم کن به جان امیدوارم! دوست من کجایی؟ اینجا باران بند نمی آید فکر کنم که از ندیدنمان با هم ، آسمان به هق هق افتاده دوست من چه اشکالی دارد که برای همیشه عهد و پیمان رفاقت ببندیم و تا قیامت دوست بمانیم با هم ؟ سایه ی تنهایی روی سرم سنگینی می کند چقدر جای خالی تو را حس می کنم در این شب ها ی سرد پاییزی کاش الان ، الان نبود! مثلا بیست یا سی سال پیش بود یا حتی پنجاه سال پیش که همه آدم را با دوستش می شناخنتد و به دوستیشان می بالیدند ، من دلم از این دوست ها می خواهد دوست من دلم برای عطر خوش وفاداری بی تابی می کند دست های من آماده ی قول دادن به توست ، از همان قول هایی که سرم برود و قولم نه! چند روز پیش داشتم به کسی فکر می کردم که تمام خلاء های انسان را پر کند ، ابر بالای سرم تو را نشانم داد آفرین به فکرم ! درست بود فقط دوست ها برای آدم همه کس می شوند من در اتاق تنهایم منتظر تو هستم ،دوست ندیده ام! دوست ندیده ام زودتر بیا ،آسمان خسته شد از بس بارید
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |