فکرهای من
حرفهایی هست که نه با مادر می توانیم بگویی نه به پدر نه به هیچ کس فقط یک دوست باید باشد برای شنیدن حرفهایمان امشب از بی دوستی دارم خفه می شوم یک روز برای قول و قرارهایی که بستیم و پابندش نشدیم باید جواب بدهیم ما خدا را نمی بینیم اما خدا که ما را می بیند دوستت دارم ها را الکی نگو ییم گفتنش ما را مسئول یک دل می کند چه قراری محکمتر و شیرین تر از گفتن دوستت دارم ؟ اگر نقض پیمان کنیم و همه کور شوند و به رویمان نیاورند از نگاه خدا که ... حرف نزدن و سکوت بهتر از دلشکستن و ... کتاب می خوانم و چشمهایم را می بندم پلکهای سنگین شده ام را حس می کنم اما من کجا و خواب کجا می دانستی بی خوابی هم درد دارد ؟ نازم کن و دستت را لای موهای پریشان تر از خودم ببر و رعدوبرق بساز آن وقت دردم را مسکن می شوی و شاید بی دردم کنی بیماری ام با کمپوت خوب نمی شود درد دارم نازم کنی خوب می شوم همین که به دنیای خودم فکر میکنم تو خودت را پرت میکنی به خیالم هر چند که تو از من جدا نمی شوی این فقط یک رویاست این که کسی خوب بلد باشد عشق را هجی کند می دانم که تو داری عشق را یاد می گیری کمی فکر کن که دنیا زود تمام می شود ! بیا هر چه زودتر بهتر بی تاب تر از اینم نکن ب برای خوشحالی به پارک می رو م ،سیرک می رو م ، دنبال یک دلقک می گرد م برای خندیدن ، گاهی سفر میکنم به دریاو جنگل و گاهی هم به کویرو ... اما باز من خوشحالی ای نمیبینم مرا با همین من بشناس شمال و جنوب برایم یکیست خوشحالی سهم من است من با تو شادم جغرافیای بی تو همان سلول تنهاییست برایم زندگی شبیه خوردن یک کاسه تخمه ی آفتابگردان است اولین تخمه را که می شکنی دومی و سومی را بی اختیار بر میداری تند و تند پشت سر هم تخمه می خوری به دهانت مزه می کند می شکنی و کیف می کنی بی آنکه خودت بفهمی لبخند کمرنگی هم کنج لبت سوار می کنی تا یک تخمه ی تلخ می شکنی و شیرینی همه ی تخمه های قبلی را زهر میکند آن وقت خودت می شکنی تا بخواهی سر پا شوی نیاز به خوردن یک کاسه ی دیگر تخمه داری ! زندگی همین است ما تلاش می کنیم تا بهتر شود اما از فردایش بی خبریم عقیده ی شخصی خدا را صدا می زنم مطمئنم که جوابم را می دهد و مطمئنم آنقدر خداست که بی خیالم نمی شود من می گویم خدای من و دلم می خواهد که خدا فقط خدای من باشد دلم نمی خواهد خدایم را با کسی قسمت کنم ظرافت نوشته هایم برای خودم هم عجیب شده است در یک روز تعطیل تو به ملاقتم می آیی و قرار هفته ی بعد را در کافه ی مورد علاقه ام می گزاری و من به شوق دیدنت روزها را شب می کنم و شب ها با بی خوابی هایم کنار می آیم بدون هیچ گله ای از کسالت روزهایم و هیچ شکایتی از دیر به دیر دیدنت فقط میبینمت شارژ می شوم برای زندگی کردن و احساس می کنم با دیدنت شوق از سرو کولم بالا رود و اینجا من به این روز تعطیل می گویم من تعطیل نیستم میبینی ! انگار تو را دیده ام! این فکرهای بی جان ، جان میدهند به من اما کاش زنده بودند چند ماهی بود که به رفتن از این دیار فکر می کردم دیگر از این آدمها و دروغ هایشان با این دوست داشتن های بی دوامشان خسته شده ام می دانم که هر جا روم آسمان آبی ست اما من به آسمان کاری ندارم از زمین سیرم و برای تو هم انگار نه زمین زیباست نه آسمان که هیچ جا نیستی اگر لازم شود تمام نگاههای مردم را ورق بزنم ، زیر همه ی بید مجنون ها را ببینم ، صدای تمام قاصدک ها را بشنوم برای رسیدن به تو حاضرم من حتی حاضرم دختر بادکنک فروش شوم تا تو را پیدا کنم
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |